سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ادامه مطلب...
 
قالب وبلاگ
آخرین مطالب

 

پیرزن با نگاه ملتمسانه‌ای درخواستش را تکرار کرد؛ ولی جوان مصرانه معتقد بود این کار شرعاً حرام است...

*****

همگی خسته و کلافه کنار خیابان در پیاده‌رو تجمع کرده بودیم. حدود 60-70 نفری می‌شدیم. خدا را شکر که سفر با قطار بود وگرنه معلوم نبود مثل چوبِ خشک روی صندلی اتوبوس نشستن، چه بلایی سرمان می‌آورد.

از چهره و نوع پوششمان کاملاً مشخص بود که طلبه‌ایم. انگار این را روی پیشانی تک‌تک‌مان نوشته بودند. همین موضوع توجه هر عابری را به خودش جلب می‌کرد و حس کنجکاوی‌شان را بر می‌انگیخت؛ البته برای من این نوع نگاه حس خوشایندی نداشت ولی باید تحمل می‌کردیم.

تا انجام هماهنگی‌ها برای ورود به محل اسکان چاره‌ای جز انتظار کشیدن در پیاده‌رو و تحمل نگاه سنگین عابران نداشتیم. بهترین کار همان گعده‌گرفتن‌های سه چهار نفره‌ بود، تا زمان سریع‌تر بگذرد و حواسمان جلب جاذبه‌های متحرک تهرانی نشود! رایج‌ترین گفت‌وگوها هم در مورد کتاب، نمایشگاه بین‌المللی و بن کتاب بود. 

سرگرم صحبت با یکی از بچه‌ها بودم که متوجه پیرزنی شدم که از آن سوی کوچه سلانه‌سلانه به سمت ما می‌آمد؛ نگاه معناداری به ما انداخت و پرسید:

-  مادرجون شما از کجا اومدین؟ چرا اینجا وایستادین!؟

یکی از بچه‌ها که کنارم ایستاده بود بادی در غبغب انداخت و با غرور خاصی گفت:

-از مشهد اومدیم حاج‌خانم؛ برای بازدید از نمایشگاه بین‌المللی کتاب...

پیرزن نگاهی پر از حسرت و آه به جوان انداخت و در حالی‌که بغضش را فرو می‌برد، گفت:

-   از مشهد اومدین!؟ از امام رضا (ع)!؟ دستتو بده ببوسم...

جوان لحظه‌ای جا خورد و در حالی‌که دست‌هایش را به نشانه خواهش و التماس بالا می‌آورد، گفت:

-   نه حاج‌خانم این کار شرعاً درست نیست؛ کار حرومیه.

پیرزن با نگاه ملتمسانه‌ای درخواستش را تکرار کرد؛ ولی جوان مصرانه معتقد بود این کار شرعاً حرام است...

پیرزن اما این‌بار در غایت درماندگی و استیصال خواست تا آستین جوان را ببوسد ولی ظاهراً نگاه پیرزن ناتوان‌تر از آن بود که در عزم راسخ جوان خللی ایجاد کند.

دلم برای پیرزن سوخت. ناخودآگاه دستم را جلوی صورتش گرفتم و گفتم:

-   حاج‌خانم بیا آستین منو ببوس...

پیرزن که انگار سال‌ها منتظر چنین فرصتی بود بی‌درنگ با دست‌های لرزانش ساعدم را از روی پیراهن گرفت و بوسید و پیراهنم را به چشمش مالید. زیر لب دعایی خواند و برایم از خداوند درخواست عاقبت به خیری کرد. بعد در حالی‌که بغض گلویش را می‌فشرد، سرش را پایین انداخت و سلانه سلانه راهش را کشید و رفت.

 


[ یکشنبه 92/4/2 ] [ 10:2 صبح ] [ ایلیا ] [ دیدگاه () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

شاعر ، روزنامه نگار و دانشجوی کارشناسی ارشد حقوق بین الملل دیشب از دست شما سایه خود را کشتم/ من روانی شده ام سر به سرم نگذارید
موضوعات وب